برادر شهید: علی اکبر عاشق جبهه بود اما پدرم راضی نمی شد. این مسئله تا چند روز ادامه داشت تا اینکه بعد از اصرار های فراوان از سوی علی اکبر، بالاخره پدرم راضی شد رضایت نامه را امضاء کند. جلوی درب منزل یک کامیون آجر برای بنایی ریخته بودیم. علی اکبر از خوشحالی تمام آجرها را به تنهایی داخل خانه آورد. بزرگترین آرزوی شهید این بود که به شهادت برسد و جنازه اش گمنام باشد. آخرین باری که به جبهه رفت خیلی خوشحال بود و می گفت : دیگر به خانه برنمی گردم. می خواهم نزد حضرت زهرا بروم.
دوست و پسر عموی شهید: ایشان وقتی خودش را شناخت، به سوی جبهه روانه شد. تا آنجایی که یادم می آید، ایشان در جبهه یکی از بهترین خدمه آرپی جی زن بود. یک روز علی اکبر به سنگر ما آمد. من او را چند مرتبه صدا زدم و او جوابم را نداد. از او خیلی ناراحت شدم و بعداً که او رادیدم، به او گفتم که چرا جوابم را ندادی؟ او گفت: عذر می خواهم، من گوشم به خاطر صدای آر پی جی خوب نمی شنود.