شهید اکبــر آقــاجــانی

جنبــش دانـــش آمـــوزی استان مازندران

شهید اکبــر آقــاجــانی

جنبــش دانـــش آمـــوزی استان مازندران

شهید اکبــر آقــاجــانی

آنچه ملاحضه می فرمائید در مورد شهید والا مقام اکبر آقاجانی از شهدای دانش آموز شهرستان بابلسر می باشد که به همت اعضای جنبــش دانـــش آمـــوزی استان مازندران پژوهش و ارائه شده است . انشاءالله مورد قبول قرار گیرد.
نام پدر : سلیمان
تاریخ تولد : 1344/01/01
تاریخ شهادت : 1361/04/27
محل تولد : بابلسر
گلزار شهدای اجاکسر بابلسر
نحوه شهادت : جراحات وارده به بدن
محل شهادت : شلمچه -
منتظر نظرات و پیشنهادات و اطلاعات شما هستیم.

فرازهایی از وصیتنامه شهید :

سه شنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۰۱ ب.ظ
مادر عزیزم، سالم مرا بپذیر، حاللم کن، گناهان مرا ببخش، مبادا در فقدان من گریه
کنی که این خواهش من است، خدا را شکر کن که من به مقام واالی شهادت رسیدم، ای
پدر عزیزم حاللم کن، مرا ببخش بخاطر اذیت هایی که کردم، خواهش می کنم در مرگ
من گریه نکنید و پاسداران را دعا کنید. ای خواهر، تو هم زینب گونه باش و در راه خدا
مبارزه کن که شیرین مبارزه ایی است.
 برادرانم، صبور باشید و همدیگر را دوست داشته باشید و کینه ی دیگری را کنار
بگذارید و بدانید که مرگ راهی است که باید پیمود و سفری است که باید رفت، چه بهتر
که در راه اسالم و خدمت به ملت شریف اسالم باشد و بدانید ملتی که شهادت برای او
آرزو است، پیروز است.
 در آخر توصیه می کنم در هر کجا که هستید پشتیبان روحانیت و والیت فقیه باشید
که استمرار حرکت انبیاء است و دیگر این که در تبلیغات خود بیشتر امام را دعا کنید.
ان اهلل مع الصابرین.
* یادها و خاطره ها :
 برادر شهید: علی اکبر عاشق جبهه بود اما پدرم راضی نمی شد. این مسئله تا چند
روز ادامه داشت تا اینکه بعد از اصرار های فراوان از سوی علی اکبر، باالخره پدرم راضی
شد رضایت نامه را امضاء کند. جلوی درب منزل یک کامیون آجر برای بنایی ریخته
3
 بودیم. علی اکبر از خوشحالی تمام آجرها را به تنهایی داخل خانه آورد. بزرگترین آرزوی
شهید این بود که به شهادت برسد و جنازه اش گمنام باشد. آخرین باری که به جبهه
رفت خیلی خوشحال بود و می گفت : دیگر به خانه برنمی گردم. می خواهم نزد حضرت
زهرا بروم.
 دوست و پسر عموی شهید: ایشان وقتی خودش را شناخت، به سوی جبهه روانه
شد. تا آنجایی که یادم می آید، ایشان در جبهه یکی از بهترین خدمه آرپی جی زن بود.
یک روز علی اکبر به سنگر ما آمد. من او را چند مرتبه صدا زدم و او جوابم را نداد. از او
ً که او رادیدم، به او گفتم : که چرا جوابم را ندادی؟ او گفت:
خیلی ناراحت شدم و بعدا
عذر می خواهم، من گوشم به خاطر صدای آر پی جی خوب نمی شنود. 
۹۵/۰۵/۰۵ موافقين ۰ مخالفين ۰
میثم میثم

نظرات  (۰)

هيچ نظري هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی